سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل نوشته

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خواب پیر مرد

    نظر

اما نگام افتاد به جا نمازش یه مهر بزرگ که دیگه سیاه شده بود یه تسبیح کربلایی که اون قدر توی دستاش شمارش شده که اونم سیاه شده بود نگام افتاد به اینه کوچکی که کنار مهرش بود شفاف بود چقدر تمیز چقدر زلال مثل قلب بابا بزرگم.
یه شیشه عطر محمدی هم بود اخه بابا بزرگم همیشه قبل از خوندن نماز عطر میزد یه عطر خوشبو که بوش به هفت تا خونه اون ورترم میرسید.
نمیتونستم دل بکنم دوست داشتم بابا بزرگمو وقتی داره نماز میخونه نگاش کنم دلم نمیاومد ول کنم و برم اخه نماز خوندنش به ادم ارامش میده با صدای لرزون نماز رو انقدر قشنگ میخوند که نمیتونستم گوش ندم ولی باید میرفتم 
بعد از خوندن نماز بابا بزرگم صدام زد : گلناز جان دخترم کجایی بابا ؟ - بله بله... من اینجام.
اومد توی اطاق توی چارچوب در وایسادو گفت تو نمیدونی قرص و دواهای من کجاست؟- کنار پتوتون بود. – نه دخترم نبود برو برام پیداشون کن. - باشه الان میرم. نشست کنار سماور روی پتوش. کلی دنبال گشتم اما پیداشون نکردم – نمیبینمشون مگه کجا گذاشتی. فقط نگام کرد جوابی نداد، دراز کشید. دلم براش میسوخت اخه دکتر گفته بود باید هر شب داروهاش رو بخوره چون بابا بزرگم یک سال پیش بود که سکته کرد. دکترا بهش امید نداشتند میگفتن میره و نمیدونید اون موقع من چه حالی داشتم اگه بابا بزرگم رو از دست میدادم دیگه هیچ کس رو غیر خدا نداشتم. 
من بابام، مامانم و خواهرم رو توی تصادف از دست دادم فقط دلم خوش بود به یه بابا بزرگ که خیلی هم دوستش دارم اون وقت اگه از دستش میدادم دیگه کی و داشتم با کلی نذر و نیاز و دعا شفا پیدا کرد اما بازم دکترا میگن به زور قرص و دوا زنده است خوب راست میگن هشتاد سال سنشه دیگه پیر شده دیگه نمیتونه نفس بکشه. از این افکار اومدم بیرون، دیدم داره نگام میکنه گفتم پیدا نشد بابا جون اشکال نداره پیدا میشه، شما خوب میشین هیچ چیز نگفت سکوته سنگینش دلم رو لرزوند رفتم تا شاید پیداشون کنم اما...
این داستان ادامه دارد...



خواب پیرمرد

چای و پیرمرد

خواب پیرمرد

خسته و بی حال از سر کارش برگشت. مثل همیشه رفت کنار سماور نفتی ایی که داشت قل قل میجوشید . یک استکان که زیرش یه نعلبکی بود برداشت، چایی رو ریخت، با یه حبه قند سرش کشید اصلا انگار نه انگار که داغ باشه. فقط نگاش میکردم به ابروهای پرپشتش که توی هم بود، به دستای ترک خوردش، به صورت پر چین و چروکش که عرق از توی اونا قل میخورد، به کمر خمیده اش که انگار رکوع نماز میرفت، به هورت کشیدن چایی خوردنش، به کلاهی که روی سرش گذاشته بود، به لباسای وصله زده اش. 
توی نگاهم غرق بودم که یه دفعه صدام زد: دختر برای چی اینجا وایسادی من رو نگاه میکنی؟ مگه تا حالا منو ندیدی برو... برو به درسات برس. با یه لبخند گفتم چشم. توی اطاق کناری زیر لاف کرسی مشغول خوندن کتاب شدم اونقدر غرق خوندن شدم که نفهمیدم شب شده، دم غروب صدای قران گوشمو نوازش داد، از جام بلند شدم رفتم توی حیاط کنار حوض اب، حوضی که پر از ماهی های قرمز بود، انگار اونا هم داشتن مهیای نماز خوندن میشدن، انگار خدا رو صدا میزدن. 
وضو گرفتم رفتم توی اطاق دیدم بابا بزرگم مثل همیشه زودتر از گفتن اذان جا نمازشو پهن کرده مشغول خوندن نماز بود منم رفتم که نماز بخونم اما...

این داستان ادامه دارد...