سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل نوشته

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خواب پیرمرد

چای و پیرمرد

خواب پیرمرد

خسته و بی حال از سر کارش برگشت. مثل همیشه رفت کنار سماور نفتی ایی که داشت قل قل میجوشید . یک استکان که زیرش یه نعلبکی بود برداشت، چایی رو ریخت، با یه حبه قند سرش کشید اصلا انگار نه انگار که داغ باشه. فقط نگاش میکردم به ابروهای پرپشتش که توی هم بود، به دستای ترک خوردش، به صورت پر چین و چروکش که عرق از توی اونا قل میخورد، به کمر خمیده اش که انگار رکوع نماز میرفت، به هورت کشیدن چایی خوردنش، به کلاهی که روی سرش گذاشته بود، به لباسای وصله زده اش. 
توی نگاهم غرق بودم که یه دفعه صدام زد: دختر برای چی اینجا وایسادی من رو نگاه میکنی؟ مگه تا حالا منو ندیدی برو... برو به درسات برس. با یه لبخند گفتم چشم. توی اطاق کناری زیر لاف کرسی مشغول خوندن کتاب شدم اونقدر غرق خوندن شدم که نفهمیدم شب شده، دم غروب صدای قران گوشمو نوازش داد، از جام بلند شدم رفتم توی حیاط کنار حوض اب، حوضی که پر از ماهی های قرمز بود، انگار اونا هم داشتن مهیای نماز خوندن میشدن، انگار خدا رو صدا میزدن. 
وضو گرفتم رفتم توی اطاق دیدم بابا بزرگم مثل همیشه زودتر از گفتن اذان جا نمازشو پهن کرده مشغول خوندن نماز بود منم رفتم که نماز بخونم اما...

این داستان ادامه دارد...